پیر شدم...
همیشـــه نمـــے شود خود را زد به بـــے خیـــالـــے و گفــــت :
تنهــــا آمده ام ؛ تنهـــا مـــیروم ...
یڪـ وقـــت هــایـــے !
شایـــد حتـــــے براے ساعتـــے یا دقیــقه اے ؛
ڪــم مــی آورے ...
دل وامانـــده ات یــڪــ نفـــر را مـــــے خواهــد ! ڪـــــﮧ در نــهایــت تــنـفـرعاشقانهـ دوستـــَش دارے ... !
!
خـبـرم کـن !!
هـر وقـت رد پـايـت را از ايـن خـيـابـان هـاي لـعـنـتـي جـمـع کـردي .. !
هـر وقـت بـوي تـنـت را از ايـن هـواي بـارانـي گـرفـتـي .. !
هـر وقـت صـداي قـدم هـايـت را از ايـن بـرگ هـاي خـزان زده پـس گـرفـتـي .. !
خـبـرم کـن . . .
کـه دلـم بـراي قـدم زدن هـاي بـدون حـسـرت زيـر بـاران روي پـيـاده رو هـايـي کـه پـر شـده از
بـرگ تـنـگ شـده . . . . !
دستی که داس را برداشت .....
همان دستی ست که یک روز مزرعه را کاشت....!!!!!
هـَـــر روز بـَر روی دلِـــــــــم مــــی نــویسَم
" عاشِـــــٌـقی تـا اطِلآعِِ ثآنـَوی مَمنــــٌــــوع "
بــــه رویـــآی بـــآ تـو بــُودَن کــه مـی رِسٌم
...
دگـِــر بــآر
"دلـــ♥ــم" مــی لـَـرزَد...
نمیﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ"ﻣﺠﺒﻮﺭ" ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ...
"ﻣﺠﺒﻮﺭ" ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺴﯽ...
ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ...
ﻫﺮﮐﺲ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ...
ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯼ...
ﻭ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﺴﯽ ﺑﻤﺎﻧﯽ...!
شـــــــــــــــ جاعت مـے خواهد
وفادار احســـ اسـے باشـے
کــ ِ میدانـے
شــــ کســـــتـ مـے دهد
روزے نفســـــــــ ـهاے دلت را...
بزرگ ترین اشتباه؟ گفت عاشق شدن
گفتم بزرگ ترین شکست؟ گفت شکست عشق
گفتم بزرگترین درد؟ گفت از چشم معشوق افتادن
گفتم بزرگترین غصه؟ گفت یک روز چشم های معشوق رو ندیدن
گفتم بزرگترین ماتم؟ گفت در عزای معشوق نشستن
گفتم قشنگ ترین عشق؟ گفت شیرین و فرهاد
گفتم زیبا ترین لحظه؟ گفت در کنار معشوق بودن
گفتم بزرگترین رویا؟ گفت به معشوق رسیدن
پرسیدم بزرگترین ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهی سرد گفت:
(مرگ)
لیـــــــاقــــــت آنجا بودن را داشته باشد …
تعداد صفحات : 8